معنی نویسنده کتاب مرگ سقراط

لغت نامه دهخدا

سقراط

سقراط. [س ُ] (اِخ) یونانی «سُکْراتِس » متولد در آتن (470 تا 468 ق.م) وی در سال (400 یا 399 ق.م) از طرف حکومت محکوم گردید و با نوشیدن شوکران مسموم شد و درگذشت. وی استاد افلاطون و موجد روش سقراطی است و برخلاف پیشینیان بشر را موضوع تدقیق و مورد توجه قرار داد. نام حکیمی است مشهور. گویند در زمان اسکندر بود. (برهان).
از فلاسفه ٔ بزرگ یونان است که در 470 ق.م. در شهر آتن تولد یافت پدرش مردی حجار بود و سقراط پس از آنکه ایام جوانی چندی در خدمت وی بسر برد بدستیاری کریتو از پیروی شغل پدر کناره گرفت و دل بر فلسفه نهاد. سقراط بوجود خدای یگانه پی برد و کوشش داشت که مردم را نیز بدین حقیقت رهبری کند. از جمله فلاسفه و نویسندگان بزرگ یونان چون گزنفون و افلاطون و آنتیس تنس شاگردان وی بودند. از سقراط هیچ گونه کتاب در دست نیست. لکن فلسفه او را از کتاب (محاورات) افلاطون استنباط میتوان کرد. مردم آتن سرانجام او را به بی دینی متهم و بمرگ محکوم ساختند و سقراط با آنکه وسیله ٔ فرار وی فراهم بود برای محترم داشتن قوانین وطن مرگ را استقبال کرد و جام شوکران را به طیب خاطر بنوشید. (400 ق.م.). (تاریخ تمدن قدیم ایران).
وی پسر سوفرونیکس حجار بود. از زندگی او در کودکی و جوانی اطلاعی در دست نیست و آثارش نیز باقی نمانده زیرا وی همواره عقاید خودرا از طریق بحث و مکالمه تبلیغ میکرد سقراط با پریکلیس سیاستمدار مشهور آتن معاصر بوده و با آریستوفانس آشنایی داشت. او را به جرم اینکه با آیین رسمی و دولتی اعتقاد ندارد و پرستش خدایان جدید را ترویج میکند محکوم بمرگ کردند و وی با نوشیدن شوکران زندگی را فدای عقاید خود کرد. گفته اند سقراط فلسفه را از آسمان بزمین آورد یعنی ادعای معرفت را کوچک کرده جویندگان را متنبه ساخت که از آسمان فرود آیند یعنی بلندپروازی را رها کرده بخود باید فرورفت و تکلیف زندگی را باید فهمید. نیز گفته اند شیوه ٔ سقراط دست انداخت و استهزاء بود. اگر در مکالمه ٔ اوتوفرون و مکالمه ٔ آلکبیادس از رسائل افلاطون نظر شود دیده خواهدشد که سقراطچگونه حریف را دست انداخته و او را مستأصل و مجبورمیساخت تا سرانجام اقرار بنادانی خود کند. اما آنچه را که استهزاء سقراطی نامیده اند درواقع طریقه ای بودکه برای سهو و خطا و رفعشبهه از اذهان به کار میبرد بوسیله ٔ سؤال و جواب ومجادله و پس از آنکه خطای مخاطب را ظاهر میکرد باز بهمان ترتیب مکالمه و سؤال و جواب را دنبال کرده بکشف حقیقت میکوشید و این قسمت دوم تعلیمات سقراط را مامایی نامیده اند، زیرا که او میگفت دانستی ندارم وتعلیم میکنم من مانند مادرم فن مامایی دارم. (مادر سقراط ماما بود) او کودکان را در زادن کمک میکرد. من نفوس را یاری میکنم که زاده شوند یعنی بخود آیند و راه کسب معرفت را بیابند. وی براستی در این فن ماهر بود و مصاحبان خود را منقلب میکرد و کسانی که او را وجودی خطرناک شمردند و در هلاکتش پا فشردند، قدرت و تأثیر نفس او را درست دریافته بودند. تعلیمات اخلاقی سقراط تنها موعظه و نصحیت نبود و برای نیکوکاری و درست کرداری مبنای علمی و عقلی می جست بدعملی را از اشتباه و نادانی میدانست و میگفت، مردمان از روی علم و عمل و عمد دنبال شر نمیروند و اگر خیر و نیکی را تشخیص دهند البته آن را اختیار میکنند پس باید در تشخیص خیر کوشید. مثلاً باید دید شجاعت چیست ؟ و عدالت کدام است، پرهیزکاری یعنی چه. راه تشخیص این امور آن است که آنها را بدرستی تعریف کنیم این است که یافتن راه تعریف صحیح در حکمت سقراط کمال اهمیت را دارد و همین امر است که افلاطون و مخصوصاً ارسطو دنبال آن را گرفته برای یافتن تعریف (حد) بتشخیص نوع و جنس و فصل یعنی کلیات پی برده و گفتگوی بتصور و تصدیق و برهان قیاس را بمیان آورده و علم منطق را وضع کرده اند، و بنابراین هرچند واضع منطق ارسطو است، فضیلت با سقراط است که راه باز کرده. سقراط برای رسیدن بتعریف صحیح شیوه ٔ استقراء را بکار میبرد یعنی در هر باب شواهد و امثله از امور جاری عادی می آورد و آنها را مورد تحقیق و مطالعه قرار میداد و از این جزئیات تدریجاً به کلیات میرسید و پس از دریافت قاعده کلیه ٔ آن را در موارد خاص تطبیق مینمود. و برای تعیین تکلیف خصوصی اشخاص نتیجه میگرفت. بنابراین میتوان گفت پس از استقراءبشیوه ٔ استنتاج و قیاس نیز میرفت. در هر صورت مسلم است که رشته ٔ استدلال مبتنی بر تصورات کلی را سقراط به دست افلاطون و ارسطو داده و از اینرو او را مؤسس فلسفه مبنی بر کلیات عقلی شمرده اند که مدار علم و حکمت بوده است. اهتمام سقراط بیشتر مصروف اخلاق بوده وبنیاد او این است که انسان جویای خوشی و سعادت است و جز این تکلیفی ندارد اما خوشی به استیفای لذات و شهوات به دست نمی آید، بلکه بوسیله ٔ جلوگیری از خواهشهای نفسانی بهتر میسر میگردد. سعادت افراد در ضمن سعادت جماعت است و بنابراین سعادت هرکس در این است که وظایف خود را نسبت بدیگران انجام دهد و چون نکوکاری بسته بتشخیص نیک و بد یعنی دانایی است بالاخره فضیلت جز دانش و حکمت چیزی نیست. اما دانش چون در مورد ترس و بیباکی یعنی علم برای اینکه از چه باید ترسید و ازچه نباید ترسید تلفظ شود شجاعت است. چون در رعایت مقتضیات نفسانی به کار رود عفت خوانده میشود. و هرگاه علم بقواعدی که حاکم بر روابط مردم با یکدیگر میباشد منظور گردد عدالت است و اگر وظایف انسان نسبت بخالق در نظر گرفته شود دینداری و خداپرستی است. این فضایل پنجگانه، یعنی حکمت و شجاعت و عفت و عدالت و خداپرستی اصول اولی اخلاق سقراطی بوده است. اراده آزاد نیست، یعنی انسان فاعل مختار نتواند بود مگر اینکه پیروی از عقل کند که در آن صورت از نیکی و خیر اختیار مینماید وجه اعتقاد بخدا در نظر سقراط این بود که همچنانکه در انسان قوه ٔ عاقله ای هست در عالم نیز چنین قوه ای موجود است خاصه اینکه می بینیم عالم نظام دارد وبی ترتیب نیست و هر امری را غایت است و ذات باری خودغایت وجود عالم است، نمیتوان مدار امور عالم را بر تصادف و اتفاق فرض نمود و چون عالم به نظام است اموردنیا قواعد طبیعی دارد که قوانین موضوع بشری باید آنها را رعایت کند بدین سبب سقراط در سیاست معتقد به قهر و زور نیست و با مردم مدارا و اقناع افکار را لازم میداند. بعبارت دیگر سیاست را نیز مبتنی بر حکمت میسازد. (سیر حکمت از فرهنگ فارسی معین):
ارسطو که بد مملکت را وزیر
بلینانس برنا و سقراط پیر.
نظامی (اقبال نامه ص 120).
شهنشاه را گفت روشن چو روز
که سقراط شمعی است خلوت فروز
سخنهای سقراط بیدارهوش
پسند آمدی مر زبان را بگوش
بر آن شد دل دانش اندیش او
که آرند سقراط را پیش او.
نظامی.
رجوع به آنندراج و فرهنگ ایران باستان ص 203 و ایران باستان ج 2 ص 1503، 1504، 1482، 2325، 1854، 1853، 968، 72 شود.


مرگ

مرگ. [م َ](اِ) اسم از مردن.مردن.(برهان)(آنندراج). باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). فنای حیات و نیست شدن زندگانی و موت و وفات و اجل.(ناظم الاطباء). از گیتی رفتن. مقابل زندگی و محیا. درگذشت. فوت. کام. هوش. منیت. میتت. وفات. ابویحیی. اجل.(دستور اللغه). ام البلبلا. ام الحنین. ام الدهیم. ام الرقوب. ام قسطل.ام قشعم. ام اللهیم. ام الهتم. ممات. قعص. علق. بنت المنیه. ثکل. جباذ. جدید. جذاب. حتف. حجاف. حلاق. حمام. حمه. حین. خر. خزاع. دبر. دین. ذأفان. ذعفان. ذؤفان. ذوفان. ذئفان. ذیفان. سأم. شعوب. صاعقه. صرفان. صعق. طفن. طلاطل. طلاطله. طومه. عبول. عجول. عکوب.علاقه. علوق. غتیم. غول. فنقع. فوظ. فیض. فیظ. قاضیه. قتیم. قضی. کفت. لجم العطوس. لزام. لهیم. مقشم. ممات. منون. منی. منیه. موات. موت. میته. نائمه. نیط. واقعه. وَزوَز. وفاه. همیع. همیغ. یقین:
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فروکردند.
رودکی.
توشه ٔ خویش زود از او بربای
پیش کایدت مرگ پای آکیش.
رودکی.
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور.
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر و جلاب.
ابوطاهر خسروانی.
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و دین تباه و تبست.
آغاجی.
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
دقیقی.
برمرگ پدر گرچه پسردارد سوک
در خاک نهان کندش ماننده ٔ پوک.
منجیک.
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
منجیک.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین.
فردوسی.
همه مرگ رائیم پیر و جوان
که مرگ است چون شیر و ما آهوان.
فردوسی.
سر پشه و مور تا شیر و کرگ
رها نیست از چنگ و منقار مرگ.
فردوسی.
مگر بهره گیرم من از پند خویش
براندیشم از مرگ فرزند خویش.
فردوسی.
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز.
فردوسی.
دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است
ز زندگانی اندر شماتت دشمن.
فرخی.
به مرگ خداوندش آذار طوس
تبه کرد مرخویش را بر فسوس.
عنصری.
یکی اندر دهان حق زبان است
یکی اندر دهان مرگ دندان.
عنصری.
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است.(تاریخ بیهقی). من رفتم روز جزع نیست و نباید گریست آخر کار آدمی مرگ است.(تاریخ بیهقی ص 356). شمایان پشت برپشت آرید و چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند.(تاریخ بیهقی ص 356).
چو خواهد بدن مرگ فرجام کار
چه در بزم مردن چه در کارزار.
اسدی.
امید جوان تا بود پیر نیز
به جزمرگ امیدپیران چه چیز.
اسدی.
ای مرگ هر آنجا که رقم برزده ای
آراسته کارها بهم برزده ای.
(از قصص الانبیاء ص 230).
ولیکن چو زنده ست در ما گیا
پس از مرگ ما را امید بقاست.
ناصرخسرو.
ترسیدن مردم ز مرگ دردیست
کان را بجز از علم دین دوا نیست.
ناصرخسرو.
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چوتیز کرد بر او مرگ چنگ و دندان را.
ناصرخسرو.
از مرگ بتر صحبت نااهل بود.
خواجه عبداﷲ انصاری.
مرگ به دان که نیاز به همسران.(فارسنامه).
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ.
سنائی.
مرد را ازاجل کند تاسه
مرگ با بددل است همکاسه.
سنائی.
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظ تو بس است.
سنائی.
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندان است.
ادیب صابر.
ز بی نوائی مشتاق آتش مرگم
چوآن کسی که به آب حیات شد مشتاق.
خاقانی.
خوانی است جهان و زهر لقمه
خوابی است حیات و مرگ تعبیر.
خاقانی.
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی.
نظامی.
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم.
نظامی.
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رزبوی برد.
مولوی.
مرده گردم خویش بسپارم به آب
مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب.
مولوی.
مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی
این چنین فرموده ما را مصطفی.
مولوی.
مادر ار گوید ترا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد.
مولوی.
مرا به مرگ عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست.
سعدی.
نشنیدی حدیث خواجه ٔ بلخ
مرگ بهتر ز زندگانی تلخ.
سعدی.
واعظت مرگ همنشینان بس
اوستادت فراق اینان بس.
اوحدی.
بمیر ای بی خبر گر می توانی
به مرگی کان به است از زندگانی.
پوریای ولی.
به مرگ اختیاری میر باری
که مرگ اضطراری نیست کاری.
پوریای ولی.
خصم را گوپیش تیغش جوشن و خفتان مپوش
مرگ راکی چاره هرگز جوشن و خفتان کند.
قاآنی.
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گوپیلتن است.
قاآنی(دیوان ص 45 و ص 39 چ سنگی).
تیره شد پیش من روز روشن
مرگ بهتر که دشنام دشمن.
بدیع الزمان فروزانفر(از امثال و حکم دهخدا).
أحمر؛ مرگ سخت.(دهار). اخترام، گرفتن کسی را مرگ.(از منتهی الارب). تذراف، تذرفه، تذریف، مشرف گردانیدن کسی را برمرگ.(از منتهی الارب). توق، توقان، قریب به مرگ رسیدن.(از منتهی الارب). ذریع؛ مرگ زود.(دهار). ذعوت، مرگ زود و ناگه. زؤام، مرگ شتاب. سکره؛ سختی مرگ که هوش از مردم ببرد.(دهار). طوفان، مرگ عام.(دهار). عبول، رسیدن کسی را مرگ.(از منتهی الارب). عذمذم، مرگ بسیار. عسف، دم مرگ. علق، مرگها. قعص، همیغ؛ مرگ شتاب کش. قلاع، مرگ که به ناگاه بکشد شتر تندرست را. مجفئظ؛ مشرف برمرگ.(منتهی الارب).
- آواز مرگ، صدای مرگ آواز شکستگی در ظروف سفالین و چینی. صدای خاص شکستگی دادن چینی و بلور در صورتی که در ظاهر آن شکستگی پیدا نیست: این کاسه صدای مرگ میدهد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- به مرگ مردن یا از جهان رفتن، به اجل طبیعی از این جهان رفتن. کشته نشدن: به زمین فارس [کی قباد] بمرد به مرگ.(مجمل التواریخ و القصص). بعد برادرش قباد به عراق اندر به مرگ از جهان بیرون رفت.(مجمل التواریخ والقصص). هم به زمین پارس به دارالملک اصطخربه مرگ از جهان بیرون رفت.(مجمل التواریخ والقصص). و از جهان به مرگ خود برفت.(مجمل التواریخ والقصص).
- به مرگ سپری گشتن، به اجل طبیعی درگذشتن و مردن: به حدود پارس به مرگ سپری گشت.(مجمل التواریخ والقصص).
- بی مرگ، جاوید. جاویدان.
- خواب مرگ، خواب سنگین.
- دل به مرگ نهادن، به مردن تن در دادن. دل از زندگی برگرفتن. راضی به مردن شدن:
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ.
فردوسی.
- روز مرگ، روز درگذشت. پایان عمر:
چنین گفت هارون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ.
ابوشکور.
چوسال جوان برکشد برچهل
غم روز مرگ اندر آید به دل.
فردوسی.
- صدای مرگ دادن چینی و جز آن، آواز مرگ دادن. موئه و ترک داشتن. رجوع به آواز مرگ در همین ترکیبات شود.
- قضای مرگ، اجل محتوم: ری از آن به ما [مسعود] داد [محمود] تا چون او را قضای مرگ فرا رسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم.(تاریخ بیهقی).
- مرگ آمدن کسی را، اجل او فرا رسیدن، زمانش به سر رسیدن:
چو بهرام دانست کامدش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ.
فردوسی.
تو شاهی همی سازی از خویشتن
که گر مرگت آید نیابی کفن.
فردوسی.
مرگت آمد ای زینب جان به کف مهیاکن
بی حسین شوی امروز فکر روز فرداکن.
(از شبیه خوانی).
- مرگ تو، به مرگ تو، مرگ من، به جان خودم، سوگندی است که خورند و دهند.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ طبیعی، اجل طبیعی.(ناظم الاطباء).
- مرگ کسی دیدن، مرادف پشت سر کسی دیدن.(آنندراج). شاهد و ناظر از میان رفتن کسی بودن:
کی گل ما زرد گردد ز آفت بی شبنمی
گلشن ما مرگ چندین آب نیسان دیده است.
سالک یزدی(از آنندراج).
- مرگ ماهی، ماهی زهره.(ناظم الاطباء).
- مرگ مصیبت، مرگ توأم با فقر بازماندگان.(یادداشت مرحوم دهخدا). مرگ حق است، الهی مصیبت نباشد.
- مرگ مفاجا، مرگ مفاجات. مرگ ناگهانی:
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بسته ٔ مرگ مفاجا دیده ام.
خاقانی.
- مرگ مفاجات، مرگ مفاجاه. مرگ مفاجا. فجاءه. مرگ ناگهانی: عمروبن عاص مردمان را گفت که این حمص شهری است که اندر او مرگ مفاجات بسیار بود ازین حمص و دمشق بپراکنید و به شهرهای سردسیر روید.(ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- مرگ موش،سم الفار. رجوع به مرگ موش در ردیف خود شود.
- مرگ ناگهان، مرگ ناگهانی. مرگ مفاجات. فجاءه. موت مفاجاه.
- مرگ نداشتن چیزی، سخت بادوام بودن: قالی خوب ایرانی مرگ ندارد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ نو، فتنه ٔ تازه.(غیاث)(آنندراج). مصیبت تازه. غم تازه:
مرگ نوتان مبارک ای اهل حرم
باز آمده ام تا که شما را ببرم.
(از شبیه خوانی).
- || عشق(غیاث)(آنندراج).
- مرگ نومبارک باد، در محلی گویند که فتنه ٔ تازه برپا شود.(غیاث)(آنندراج):
زدی نرگس به جام لاله چشمک
که غم را مرگ نو بادا مبارک.
زلالی(از آنندراج).
- مرگ و میر، از اتباع است: الهی مرگ و میر نباشد باقی چیزها درست می شود.
- مرگ و میر عمومی، مرگ عام.
- مرگ و میری، مرگ عام.
- منشور مرگ، فرمان مردن:
به سر برشده خاک و خون خود و ترگ
به کف تیغشان گشته منشور مرگ.
اسدی(گرشاسب نامه ص 225).
- ناگهان مرگ، مرگ مفاجا. مرگی که انتظار وقوع آن نمیرود:
یکی ناگهان مرگ بود این نه خرد
که کس در جهان این گمانی نبرد.
فردوسی.
- امثال:
مرگ برای او و گلابی برای بیمار، بسیار بدبخت است.(امثال و حکم دهخدا).
مرگ یک بار(یا یک دفعه) شیون یک بار(یا یک دفعه)؛ مصیبتی ناگزیر هرچه زودتر واقع شود بهتر است.(امثال و حکم دهخدا).
مرگ به انبوه جشن است.(امثال و حکم دهخدا):
شوم خودرا بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگ به انبوه.
(ویس و رامین).
سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند.
نظامی.
غم مرگ برادر را برادر مرده می داند.(امثال و حکم دهخدا).
|| در اصطلاح عرفا، به معنی خلع البسه ٔ مادی و طرد قیود و علائق دنیوی و توجه به عالم معنوی و فناء در صفات و اسماء و ذات است.(فرهنگ مصطلحات عرفا).

فرهنگ فارسی آزاد

سقراط

سُقْراط Socrates، فیلسوف و دانشمند نامی یونان که در 469 قبل از میلاد در آتن متولد شد و علوم عصر خود را فرا گرفت و حکیمی نورانی و معلّم و مربی اخلاقی گردید تا سرانجام باتهام فاسد کردن اخلاق جوانان و بی اعتقادی بخدایان یونان محکوم به مرگ و فنا شد اما بقای ابدی و عزت سرمدی یافت که 2300 سال بعد از قلم سلطان احدیت در لوح حکمت به " سید الفلاسفه " ملقب گردید،

سخن بزرگان

سقراط

هیچ گنجی به از هنر نیست و هیچ هنری بزرگوارتر از دانش نیست و هیچ پیرایه ای بهتر از شرم نیست و هیچ دشمنی بدتر از خوی بد نیست.

ای مردم آتن، چه مرا بی گناه شمارید و آزاد کنید و چه نکنید، من هرگز از راه خویش باز نمی گردم حتی اگر صدبار کشته شوم.

هرگاه تمام بلاها و سختی های بشر را در یک جا جمع کنند و در میان مردم تقسیم نمایند، بدبخت ترین مردم چون سهم خود را ببینند، از سهم نخستین خویش راضی شده، لب از شکایت می بندند.

اگر خاموش باشی تا دیگران به سخنت آرند، بهتر که سخن گویی تا دیگران خاموشت کنند.

مردم هر کدام آرزویی دارند؛ یکی مال می خواهد، یکی جمال و دیگری افتخار. ولی به نظر من دوست خوب از تمام اینها بهتر است.

من داناترین انسان ها هستم، زیرا یک چیز می دانم که دیگران نمی دانند، و آن این که هیچ چیز نمی دانم.

نمی توانم چیزی به دیگران بیاموزم؛ فقط می توانم وادارشان کنم که بیندیشند.

جامعه زمانی حکمت و سعادت می یابد که مطالعه، کار روزانه اش باشد.

فاش نکردن اسرار مردم دلیل کرامت و بلندی همت است.

خدمت خود را بی آنکه برای پاداش باشد به مردم عرضه کنید و پاداش آن را در رضایت خاطر خویش بیابید.

خشم و غضب را به درگاه مردان با اراده راهی نیست.

خشم و دشمنی را به درگاه مردان با اراده راهی نیست.

من دانش و هنری ندارم، تنها هنر من این است که مانند مادرم فن قابلگی می دانم، با این تفاوت که مادرم زنها را در وضع حمل مدد می کرد و من، عقلها و ذهنها را مدد می کنم که زاینده شوند؛ یعنی علمی که در نهاد ایشان هست پیدا شود و به آن آگاه گردند.

مردی نیک بخت است که از هر کار نادرستی که از او سر بزند، تجربه ای تازه به دست آورد.

مرد کامل آن است که دشمنان از او در امان باشند، نه آنکه دوستان از او بهراسند.

مرد عاقل کسی است که کم گوید و زیاد شنود.

ازدواج کنید؛ به هر وسیله ای که می توانید؛ اگر زن خوب داشته باشید بسیار خوشبخت خواهید شد و اگر گرفتار زن بدی شوید؛ فیلسوف از آب در می آیید و این هر دو برای هر مردی خوب است.

ازدواج کنید، به هر وسیله ای که می توانید. زیرا اگر زن خوبی گیرتان آمد بسیار خوشبخت خواهید شد و اگر گرفتار یک همسر بد شوید فیلسوف بزرگی خواهید شد.

ازدواج کردن و ازدواج نکردن هر دو موجب پشیمانی است.

سعادتمند کسی است که از هر اشتباه و خطایی که از او سر می زند، تجربه ای جدید به دست آورد.

لازمه قضاوت، شکیبایی به هنگام شنیدن، اندیشیدن به هنگام گفتن، بینش به هنگام رسیدگی و بیطرفی به هنگام قضاوت است.

در لذتی که آمیخته به فساد است، خوشحال نباشید و [به این] فکر کنید که لذت نمی ماند و فساد می ماند.

با عاقل مشورت کن، چون فکر او به دور از هوای نفسانی است و با نادان مشورت مکن، زیرا که او تابع هوای نفس باشد. مشورت مکن با آن که محاط زمان است، بلکه مشورت کن با آن که محیط به زمان باشد.

اندیشیدن به سرانجام هر کار باعث رستگاری است.

هیچ کس نمیداند، شاید مرگی که از او چون دشمنی سخت و زیانکار میگریزند، براستی، رهآوردی بزرگ است.

هیچ کس حق ندارد راضی شود که در گمراهی و نادانی بماند و نیز کسی نباید حقیقت را پنهان کند.

هیچ کس از قلب شما به شما نزدیکتر و راستگوتر نیست. بنابراین از کسانی که قلب پاک شما ایشان را به خود نمی پذیرد، دوری کنید.

هیچ کس از قلب شما به شما نزدیکتر و راستگو تر نیست. بنابراین از کسانی که قلب پاک شما آنان را به خود نمی پذیرد، دوری کنید.

هرجا که بشر را دوست بدارند، فرهنگ را هم دوست خواهند داشت.

روح درونی خود را زیبا کنید تا شخصیت درونی و بیرونی شما یکی شود.

تفاوت انسان با حیوان در کنترل هوای نفس و هوس ها است.

تا زمانی که انسان زنده است، فهم این نکته برای او دشوار است که برای جاویدان شدن بایستی بمیرد؛ پس از آن مرگ نباشد.

آن انسانی عاقل تر است که می داند عقلش کمتر است.

با پدر و مادرت چنان رفتار کن که از فرزندان خود توقع داری.

زندگی بدون تحقیق و جستار ارزش زیستن ندارد.

من حقیقت را نمی دانم و از راه مباحثه با اشخاص می خواهم آن را کشف کنم و کسب دانش نمایم.

شیرینی یک بار پیروزی به تلخی صدبار شکست می ارزد.

از مرگ نترسید که تلخی آن، از ترس از آن است.

از مرگ نترسید، زیرا تلخی آن به دلیل ترس از آن است.

مرگ ترس ندارد، زیرا خوابی آرام است که خیالات آشفته در آن وجود ندارد.

تمام محبت خود را به یکباره برای دوستت ظاهر مکن؛ زیرا هر وقت اندک تغییری مشاهده کرد تو را دشمن می پندارد.

داروی خشم، خاموشی است.

دانش حقیقی این است که همه بدانیم که نادانیم.

آن قدر بر مال دنیا حریص مباش که برای از دست دادنش اندوهناک شوی.

من تا آنجا که میتوان، حقشناسی میکنم، ولی چون پول ندارم، جز ستایش، کاری از دستم برنمیآید.

ابله ترین دوستان ما خطرناکترین دشمنان هستند.

انتقام، دلیل سبکی عقل و پستی روح است.

تنها خوبی موجود در جهان، شناخت و دانش؛ و تنها شر و زشتی، نادانی است.

تنها یک خیر وجود دارد که نام آن، دانش است و تنها یک شر وجود دارد که نام آن، نادانی است.

دانش پاک در دلهای ناپاک قرار نمی گیرد.

سخن گفتن به جا و سکوت نمودن به جا نشانه عقل است.

من جز یک چیز، چیز دیگری نمی دانم و آن این است که هیچ نمی دانم.

می دانم که هیچ نمی دانم.

هرکسی که بداند که نداند از همه داناتر است. یک چیز را خوب می دانم و آن این است که هیچ نمی دانم. هر که بداند درست چیست، دست به نادرست نمی زند.

اثر حکمت آنگاه در شخص حکیم پدیدار شود که خویشتن را حقیر و ناچیز شمارد.

ادب و حکمت را شعار خود ساز تا بهترین اهل زمان شوی و به نیکان بپیوندی.

اگر می خواهی هستی را بشناسی، خود را بشناس.

پیش تمام دشمنان به نزدیکترین دشمن خود که زبان است توجه داشته باش.

در دوستی درنگ کن، اما وقتی دوست شدی ثابت قدم و پایدار باش.

باید بخوری تا زنده باشی، نه آنکه زنده باشی تا بخوری.

در تکاپو، تا بهتر از آن باشیم که هستیم؛ بهتر از این شیوه ای برای زیستن نیست.

زندگی کوتاه است و فانی، اما هنر طولانی و ماندگار.

یک زندگی مطالعه نشده، ارزش زیستن ندارد.

نام های ایرانی

سقراط

پسرانه، نام فیلسوف بزرگ یوانی و استاد افلاطون

فرهنگ عمید

مرگ

مردن، موت،
[مجاز] نیستی، فنا،
* مرگ ‌موش: (شیمی) = آرسنیک
* مرگ‌ومیر: = مرگامرگ
* مرگ پای‌آگیش: [قدیمی] مرگ که پاپیچ همه کس شود،

واژه پیشنهادی

همسر سقراط

کسانتیپه

معادل ابجد

نویسنده کتاب مرگ سقراط

1238

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری